اسفرزه، گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اسبغول، اسپرزه، اسپغول، اسپیوش، اسفیوش، بزرقطونا، بشولیون، بنگو، روف، سابوس، سپیوش
اِسفَرزه، گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اَسبغول، اِسپَرزه، اَسپغول، اِسپیوش، اَسفیوش، بَزرِقَطونا، بِشولِیون، بَنگو، روف، سابوس، سِپیوش
شکم خواره. پرخور. عبدالبطن. (از برهان) (ناظم الاطباء). شکم خوار. شکم خواره. شکمی. (آنندراج) (انجمن آرا). حریص بسیارخوار. (غیاث). مبطان. بطن. شکم پرست. که خوردن بسیار خواهد. رس. رژد. بندۀ شکم. (یادداشت مؤلف) : نازنده همچو یوز و شکم بنده همچو خرس درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب. مسعودسعد. شکم بنده را چون شکم گشت سیر کند بددلی گرچه باشد دلیر. نظامی. کسی کوشکم بنده شد چون ستور ستوری برون آید از ناف گور. نظامی. شکم بنده بسیار بینی خجل شکم پیش من تنگ بهتر که دل. سعدی (بوستان). شکم بنددست است و زنجیر پای شکم بنده کمتر پرستد خدای. سعدی (بوستان). وگر نغز و پاکیزه دارد خورش شکم بنده خوانند و تن پرورش. سعدی (بوستان). از فقر و فنا میبرد آلودۀ دنیا فیضی که شکم بنده ز ماه رمضان یافت. کلیم کاشی (از آنندراج). ، نوکری که به نان تنها نوکری کند. (ناظم الاطباء) (از برهان). بندۀ بی ماهیانه که از خوان ولی نعمت جز خوردن بهره نگیرد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از تحفه الاحباب)
شکم خواره. پرخور. عبدالبطن. (از برهان) (ناظم الاطباء). شکم خوار. شکم خواره. شکمی. (آنندراج) (انجمن آرا). حریص بسیارخوار. (غیاث). مبطان. بَطِن. شکم پرست. که خوردن بسیار خواهد. رُس. رژد. بندۀ شکم. (یادداشت مؤلف) : نازنده همچو یوز و شکم بنده همچو خرس درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب. مسعودسعد. شکم بنده را چون شکم گشت سیر کند بددلی گرچه باشد دلیر. نظامی. کسی کوشکم بنده شد چون ستور ستوری برون آید از ناف گور. نظامی. شکم بنده بسیار بینی خجل شکم پیش من تنگ بهتر که دل. سعدی (بوستان). شکم بنددست است و زنجیر پای شکم بنده کمتر پرستد خدای. سعدی (بوستان). وگر نغز و پاکیزه دارد خورش شکم بنده خوانند و تن پرورش. سعدی (بوستان). از فقر و فنا میبرد آلودۀ دنیا فیضی که شکم بنده ز ماه رمضان یافت. کلیم کاشی (از آنندراج). ، نوکری که به نان تنها نوکری کند. (ناظم الاطباء) (از برهان). بندۀ بی ماهیانه که از خوان ولی نعمت جز خوردن بهره نگیرد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از تحفه الاحباب)
به اندازۀ یکبار سیر خوردن. به اندازۀ یک بار خوردن و سیر شدن غذا: چرا از پی یک شکم وار نان گراینده باید به هرسو عنان. نظامی. هر کجا چون زمین شکم خواریست از زمین خورد او شکم واریست. نظامی. درین پشته منه بر پشت باری شکم واری طلب نه پشتواری. نظامی. اگر خواهی جهان در پیش کردن شکم واری نخواهی بیش خوردن. نظامی
به اندازۀ یکبار سیر خوردن. به اندازۀ یک بار خوردن و سیر شدن غذا: چرا از پی یک شکم وار نان گراینده باید به هرسو عنان. نظامی. هر کجا چون زمین شکم خواریست از زمین خورد او شکم واریست. نظامی. درین پشته منه بر پشت باری شکم واری طلب نه پشتواری. نظامی. اگر خواهی جهان در پیش کردن شکم واری نخواهی بیش خوردن. نظامی
پرخور. بسیار خور و خورنده. (ناظم الاطباء). مبطان. بطن. شکم بنده. شکم خوار. شکم پرست. شکم پرور. پرخوار. (یادداشت مؤلف) : ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت معده آز شکم خواره بلایی دارد. سلمان ساوجی (از انجمن آرا). ، گرسنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به شکم خوار شود
پرخور. بسیار خور و خورنده. (ناظم الاطباء). مبطان. بطن. شکم بنده. شکم خوار. شکم پرست. شکم پرور. پرخوار. (یادداشت مؤلف) : ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت معده آز شکم خواره بلایی دارد. سلمان ساوجی (از انجمن آرا). ، گرسنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به شکم خوار شود
کلان شکم. (ناظم الاطباء). کسی که شکم کلان داشته باشد که آنرادر عرف هند، توندله خوانند. (آنندراج) : همی شد ز تشبیه اومعتبر فلک بودی از این شکم دارتر. ظهوری (از آنندراج). ، قرابه یا خم که قسمتی از آن فراخ باشد. (یادداشت مؤلف) ، جادار. (ناظم الاطباء)
کلان شکم. (ناظم الاطباء). کسی که شکم کلان داشته باشد که آنرادر عرف هند، توندله خوانند. (آنندراج) : همی شد ز تشبیه اومعتبر فلک بودی از این شکم دارتر. ظهوری (از آنندراج). ، قرابه یا خم که قسمتی از آن فراخ باشد. (یادداشت مؤلف) ، جادار. (ناظم الاطباء)
منسوب به یک بار. (ناظم الاطباء). یک دفعه. (یادداشت مؤلف). یک بار: به جولان و خرامیدن درآمد باد نوروزی تو نیز ای سرو روحانی بکن یک باره جولانی. سعدی. - کار یک باره، کاری که یک بار بیشتر نکنند. (ناظم الاطباء). - کار یک باره کردن، کار را تمام کردن. کاری را چاره کردن. یک طرفه کردن کار. یک سو کردن کار. یک سره کردن کار را: هر آن کس که او تاج شاهی بسود بر آن تخت (طاقدیس) چیزی همی برفزود مرآن را سکندر همه پاره کرد ز بیدانشی کار یک باره کرد. فردوسی. مباش ایمن و گنج را چاره کن جهانبان شدی کار یک باره کن. فردوسی. ، بالکل. به کلی. بالتمام. کلاً. از همه روی. (یادداشت مؤلف) : دیوار و دریواس فروگشت و درآمد بیم است که یک باره فرودآید دیوار. رودکی. سه حاکمکند اینجا یک باره همه دزد میخواره و زن باره و ملعون و خسیسند. منجیک. بدو گفت اولاد مغزت ز خشم بپرداز و بگشای یک باره چشم. فردوسی. چو شیروی بر تخت شاهی نشست کمر بر میان کیانی ببست چنان شد ز بیهوده کار جهان که یک باره شد نیکوییها نهان. فردوسی. شهنشاه باید که بخشد بر اوی چه یک باره زو دور شد رنگ و بوی. فردوسی. اگر بخت یک باره یاری کند بر این طبع من کامگاری کند. فردوسی. خونشان همه بردارد یک باره وجانشان واندرفکندباز به زندان گرانشان. منوچهری. و نیز یک باره خلق را بی طاعتی به بهشت مفرست. (منتخب قابوسنامه ص 169). یک باره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ. سوزنی. سوبه سو می فکند و می بردش کرد یک باره خسته و خردش. نظامی. یک باره بیفت از این سواری تا یابی راه رستگاری. نظامی. که صاحب حالتان یک باره مردند ز بی سوزی همه چون یخ فسردند. نظامی. درآمد ز در دیده بانی بگاه که غافل چرا گشت یک باره شاه. نظامی. قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن این سه حالت مرد را یک باره مضطر می کند. سلمان ساوجی. ، همه با هم. متفقاً. همگی: خود و دیو و پیلان پرخاشجوی به روی اندرآورد یک باره روی. فردوسی. برآشفت (افراسیاب) با نامداران تور که این دشت جنگ است یا بزم سور بکوشید و یک باره جنگ آورید جهان بر بداندیش تنگ آورید. فردوسی. گاه است که یک باره به غزنین خرامیم از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی. فرخی. ، قطعاً. (یادداشت مؤلف) : بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش نیستی ای بت یک باره بدین نادانی. منوچهری. ، بلاانقطاع و پشت سرهم. (یادداشت مؤلف)، بالمره. پاک. (یادداشت مؤلف). اصلاً: هرکه اندر موسم گل همچو گل میخواره نیست آن چنان پندار کو خود در جهان یک باره نیست. کمال الدین اسماعیل. ، نتیجهً. مآلاً: گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای یک باره چوبنگ می خوری سنگ بخور. سعدی. ، تارهً. (از منتهی الارب). ناگهانی. اتفاقی. دفعهً. ناگهان: نه پرخاش بهرام یک باره بود جهانی بر آن جنگ نظاره بود. فردوسی. بفرمود تا هر بوق و کوس و دهل که داشتند و صنج و اسفیدمهره یک باره بزدند. (اسکندرنامه). یک باره دلش ز پا درافتاد هم خیک درید وهم خر افتاد. نظامی. چو گفت اینها میان خلق شیرین بشد جوش دلش یک باره تسکین. نظامی. یک باره به ترک ما بگفتی زنهار نگویی این نه نیکوست. سعدی. ، به کلی. به طور دائم: جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان با آنکه تو یک باره ام از یاد بهشتی. سعدی. - به یک باره، ناگهان. دفعهً. تارهً: همان تشنۀ گرم را آب سرد پیاپی نشایدبه یک باره خورد. نظامی. بفرمود تا لشکر آشوفتند به یک باره نوبت فروکوفتند. نظامی. پریرخ ز درمان آن چیره دست از آن تاب و آن تب به یک باره رست. نظامی. - ، کاملاً. به تمامی: روا نیست خلقی به یک باره کشت. سعدی. - ، به کلی. به طور قطع: فرزند به درگاه فرستاد و همی داد بر بندگی خویش به یک باره گوایی. منوچهری. رو رو که به یک باره چونین نتوان بودن لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری. منوچهری
منسوب به یک بار. (ناظم الاطباء). یک دفعه. (یادداشت مؤلف). یک بار: به جولان و خرامیدن درآمد باد نوروزی تو نیز ای سرو روحانی بکن یک باره جولانی. سعدی. - کار یک باره، کاری که یک بار بیشتر نکنند. (ناظم الاطباء). - کار یک باره کردن، کار را تمام کردن. کاری را چاره کردن. یک طرفه کردن کار. یک سو کردن کار. یک سره کردن کار را: هر آن کس که او تاج شاهی بسود بر آن تخت (طاقدیس) چیزی همی برفزود مرآن را سکندر همه پاره کرد ز بیدانشی کار یک باره کرد. فردوسی. مباش ایمن و گنج را چاره کن جهانبان شدی کار یک باره کن. فردوسی. ، بالکل. به کلی. بالتمام. کلاً. از همه روی. (یادداشت مؤلف) : دیوار و دریواس فروگشت و درآمد بیم است که یک باره فرودآید دیوار. رودکی. سه حاکمکند اینجا یک باره همه دزد میخواره و زن باره و ملعون و خسیسند. منجیک. بدو گفت اولاد مغزت ز خشم بپرداز و بگشای یک باره چشم. فردوسی. چو شیروی بر تخت شاهی نشست کمر بر میان کیانی ببست چنان شد ز بیهوده کار جهان که یک باره شد نیکوییها نهان. فردوسی. شهنشاه باید که بخشد بر اوی چه یک باره زو دور شد رنگ و بوی. فردوسی. اگر بخت یک باره یاری کند بر این طبع من کامگاری کند. فردوسی. خونشان همه بردارد یک باره وجانشان واندرفکندباز به زندان گرانشان. منوچهری. و نیز یک باره خلق را بی طاعتی به بهشت مفرست. (منتخب قابوسنامه ص 169). یک باره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ. سوزنی. سوبه سو می فکند و می بردش کرد یک باره خسته و خردش. نظامی. یک باره بیفت از این سواری تا یابی راه رستگاری. نظامی. که صاحب حالتان یک باره مردند ز بی سوزی همه چون یخ فسردند. نظامی. درآمد ز در دیده بانی بگاه که غافل چرا گشت یک باره شاه. نظامی. قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن این سه حالت مرد را یک باره مضطر می کند. سلمان ساوجی. ، همه با هم. متفقاً. همگی: خود و دیو و پیلان پرخاشجوی به روی اندرآورد یک باره روی. فردوسی. برآشفت (افراسیاب) با نامداران تور که این دشت جنگ است یا بزم سور بکوشید و یک باره جنگ آورید جهان بر بداندیش تنگ آورید. فردوسی. گاه است که یک باره به غزنین خرامیم از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی. فرخی. ، قطعاً. (یادداشت مؤلف) : بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش نیستی ای بت یک باره بدین نادانی. منوچهری. ، بلاانقطاع و پشت سرهم. (یادداشت مؤلف)، بالمره. پاک. (یادداشت مؤلف). اصلاً: هرکه اندر موسم گل همچو گل میخواره نیست آن چنان پندار کو خود در جهان یک باره نیست. کمال الدین اسماعیل. ، نتیجهً. مآلاً: گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای یک باره چوبنگ می خوری سنگ بخور. سعدی. ، تارهً. (از منتهی الارب). ناگهانی. اتفاقی. دفعهً. ناگهان: نه پرخاش بهرام یک باره بود جهانی بر آن جنگ نظاره بود. فردوسی. بفرمود تا هر بوق و کوس و دهل که داشتند و صنج و اسفیدمهره یک باره بزدند. (اسکندرنامه). یک باره دلش ز پا درافتاد هم خیک درید وهم خر افتاد. نظامی. چو گفت اینها میان خلق شیرین بشد جوش دلش یک باره تسکین. نظامی. یک باره به ترک ما بگفتی زنهار نگویی این نه نیکوست. سعدی. ، به کلی. به طور دائم: جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان با آنکه تو یک باره ام از یاد بهشتی. سعدی. - به یک باره، ناگهان. دفعهً. تارهً: همان تشنۀ گرم را آب سرد پیاپی نشایدبه یک باره خورد. نظامی. بفرمود تا لشکر آشوفتند به یک باره نوبت فروکوفتند. نظامی. پریرخ ز درمان آن چیره دست از آن تاب و آن تب به یک باره رست. نظامی. - ، کاملاً. به تمامی: روا نیست خلقی به یک باره کشت. سعدی. - ، به کلی. به طور قطع: فرزند به درگاه فرستاد و همی داد بر بندگی خویش به یک باره گوایی. منوچهری. رو رو که به یک باره چونین نتوان بودن لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری. منوچهری
قطعه ای از شکر، آن چه مانند شکر شیرین باشد، زردالوی شیرین، قسمی شیرینی. طرز تهیه آن چنین است که مثلا پنج سیر روغن را داغ کرده به قدری آرد ریزند که مثل ترحلوا شود. آن وقت آن را کنار گذارند تا سرد گردد. سپس در میان سینی ریزند و خوب بمالند تا سفید شود و به عدد ده - دوازده سیر شکر را قوام آورند سپس آن را تکان دهند تا سفت و سرد شود. آن گاه آنها را مخلوط کنند و ته سینی را دارچین پاشیده و پهن کنند و یک سیر هم قند کوبیده روی آن پاشند
قطعه ای از شکر، آن چه مانند شکر شیرین باشد، زردالوی شیرین، قسمی شیرینی. طرز تهیه آن چنین است که مثلا پنج سیر روغن را داغ کرده به قدری آرد ریزند که مثل ترحلوا شود. آن وقت آن را کنار گذارند تا سرد گردد. سپس در میان سینی ریزند و خوب بمالند تا سفید شود و به عدد ده - دوازده سیر شکر را قوام آورند سپس آن را تکان دهند تا سفت و سرد شود. آن گاه آنها را مخلوط کنند و ته سینی را دارچین پاشیده و پهن کنند و یک سیر هم قند کوبیده روی آن پاشند